تو هم میتوانی آرام زندگی کنی
برای آخرین بار محتویات کیفت را بررسی میکنی. همه چیز سر جایش است.
نگاهی به کیف پولت میاندازی و با اینکه میدانی چقدر پول داری، مثل آدم وسواسی بازش میکنی و پولها را میشماری.
مدتهاست فهمیدهای وابسته شدهای. آخرماه که میرسد با یک تلفن بند دلت پاره میشود. حالا اگه مهمون باشه چه خاکی به سرم بریزم؟ اگه شام بخوان بیان چی؟ خوب میدانی حساب و کتابت مثل همیشه با هم نخوانده و تو تا ته ماه باید با بیپولی سر کنی.
چند جا توی چند بانک دفترچه حساب پس انداز باز کردی و الان چند سال است که همان پول ناچیزی را که برای باز کردن حساب لازم بود و داری. نه بیشتر. زندگی خرج دارد و تو دلت میخواهد کم نیاری توی زندگی. همیشه دلت شور میزند اگر اتفاقی بیافتد و خدا نخواسته مریض بشوی و نتوانی بروی سر کار تو میمانی و جیب خالی.
توی مرام اقتصادیات روز مبادایی را لحاظ نکردهای. خودت بهتر از همه میدانی دخل و خرجت به هم نمیخواند. پول خوب در میآوری، اما خوب خرج نمیکنی.
سالی چند جفت کفش، چند تا کیف، مدلها و رنگهای مد روز شال و روسری و لباس، لوازم آرایش، کافی شاپ و بازار فقط برای رفع خستگی و اینکه بگویی من هم میتوانم. توهم میتوانی. میتوانی بروی توی بازار و چشمت به هر چیز قشنگی که افتاد و دلت خواست، بخری.
میتواند حتما نیازت نباشد. فقط کافیست حس کنی قدرت خریدش را داری. البته فقط همان لحظه. کافی است در جواب نگاههای آزاردهنده فروشنده که به قیافه کارمندیات نگاه میکند و با خودش میگوید: «این آدم مشتری این جنس گران نیست.» چکپولها را بیاندازی روی پیش خوان و پیروزمندانه از مغازه بیایی بیرون و به ریش فروشنده بخندی. البته تا چند لحظه، چون بعدش پشیمانی که اصلا من چرا چنین چیز گرانی را خریدم؟ میارزید؟
شبکههای تلویزیونی را نگاه میکنی. یک روز خرید ال سی دی و روز دیگر ضرورت رفتن به یک مسافرت خارجی را با تمام وجود حس میکنی. انگار اگر یک ال سی دی بزرگ توی آپارتمان کوچکت نباشد نمیشود. قسطی و با هزار سختی میخریاش. بعد هم میز و تزیینات و مخلفات همراه. چند هفته خوشحالی، بعد کم کم چشمهایت از دیدن آدمهایی در ابعاد بزرگ آن هم در یک هال و پذیرایی سر همی و کوچک خسته میشود. آن وقت ذوق اولیه میرود، تو میمانی و چشمهایی که با ال سی دی میانه ندارند و قرضی که بالا آوردهای.
به کفشهایی فکر میکنی که زیاد به دردت نخوردهاند و لباسهایی که پولش را دادهای و به کارت نیامدهاند و برای روحیه دادن به خودت به این و آن بخشیدهای. به مسافرتی فکر میکنی که با نگرانی آخر ماه همراه بوده و به خریدهای گرانی که فقط از لج صاحب مغازه انجام شده است.
با جمعبندی همه اینها در مییابی تو یک انسان کمی تا قسمتی ضعیف هستی که عقل معاشش را به کار نمیگیرد و برایش به کار میگیرند، البته در جهت عکس منافعش.
حالا، ای کاشهایت را ردیف میکنی: کاش این را نخریده بودم؛ به فلان مغازهدار بیتوجهی کرده بودم؛ به فلان مسافرت نرفته بودم!
واقعیت این است که تو مشکل بزرگ زندگی خودت هستی. شاید بهتر باشد به خودت بقبولانی زیبایی و حس توانستن برای خوب زندگی کردن در موقعیتهای مختلف میتواند معنای مختلف بیابد.
میتوانی خودت را از وسوسه بازار کنار بکشی و با مساعدت عقل برای زندگیات بهتر تصمیم بگیری. میتوانی به نگاه صاحب مغازه بیتوجهی کنی و به ریشش بخندی که زورش به عقلت نرسیده. چک پولهایت را برای روز مبادا نگه داری. بهتر از همه اینکه همه تلفنها را جواب بدهی، حتی تلفنهای آخر ماه را و اگر مایل بودی دوست خوبی را برای صرف شام دعوت کنی.
میتوانی قاعده یک کیف برای مهمانی و یک کیف برای کار را رعایت کنی و در عین محترم بودن برده زرخرید مدها نباشی و پول دسترنجت را توی چاه بیانتهای هوسهایی نیندازی که دوامش به اندازه حوصله آنهایی است که با هر مد تازهای پولها را از جیب مبارک تو به جیب مبارک خودشان سرازیر میکنند.
میتوانی کفشهای خوب، اما مناسب فصلها بگیری و مدتها حفظشان کنی. به جای ال سی دی چشم پر کن یک تلویزیون با کیفیت بگیری تا با خانهات تناسب داشته باشد و حواست به خستگی چشمهایت هم باشد.
میتوانی قناعت کنی و با قناعت همانطور زندگی کنی که خوشبختها زندگی میکنند. آسوده و با فکری آرام و بدون دغدغه مدهای جدید و خریدهای جدید و قسطهای جدید و قرضهای جدید.
این زندگی همراه با قناعت را برای یک دوره آزمایشی کوتاه مدت هم که شده امتحان کن. زندگی روی خوش حقیقیاش را به تو نشان خواهد داد. بعد از آن کیف پولت را باز کنی یا نکنی، احساس خوبی خواهی داشت. حس زیبای متکی به خود بودن. حس زیبای عاقل بودن. حس زیبای آرامشی که تو را به وارسی چند باره کیفت وادار نمیکند.
حقیقت این است که تو هم میتوانی آرام زندگی کنی. البته اگر بخواهی.
منبع: سبک زندگی اسلامی