بهترین هدیه
مرد به پهلو رو به پنجره خوابیده بود؛
گاهی نگاه به دانههای درهم و برهم برف، گاهی به دو کبوتر که از صبح کنار حوض، سرشان را در پرهای سینه فرو برده بودند داشت. زن لب تخت نشست. ماسک اکسیژن را از روی صورت مرد برداشت و گفت: «بهتری؟ بردارمش؟»
مرد با سر جواب مثبت داد. زن گفت: «برگرد پشتت را ماساژ بدم.» کمک کرد تا او دمر بخوابد. مرد به سختی توانست دوباره سرش را به طرف پنجره برگرداند تا به برف و کبوترها نگاه کند. زن زیر پیراهنش را تا سر شانهها بالا کشید و کمر مرد را ماساژ داد. وقتی ناخواسته دستش روی گوشتهای اضافه کشیده شده، مرد فریاد زد: «آآآخ! سوختم».
قلبش فروریخت و دوباره یاد اتاق سرهنگ افتاد.
آن روز دو نفر زیر بغل مرد را گرفته و کشان کشان از اتاق بازجویی به طرف سلول میبردند و زن را برای بازجویی به همان اتاق انتقال میدادند؛ مأمور همراه زن گیسهایش را کشیده و صورتش را به صورت مرد نزدیک کرده گفته بود که این عاقبت کسی است که برای حرف زدن ادا در آورد. زن پیشانی شکافته مرد را دیده و به چشمانش نگاه کرده بود. مأمور با فریاد از زن پرسیده بود: «خوب بگو ببینم این تن لش را خوب دیدی؟ دلت میخواد به روز این بیفتی؟» زن بلند طوری که همه زندانیان اتاقهای اطراف بشنوند فریاد زده بود: «هیچ چیز ندیدم به جز زیبایی.» بازجو با مشت به دهانش زده و گفته بود: «حالا چطور؟» زن جیغی از درد کشیده و خونهای دهانش را بر صورت بازجو تف کرده بود:
-جز زیبایی چیزی ندیدم.
او رد نگاه مرد را دنبال کرد و گفت: «میدونی امروز چه روزیه؟»
مرد همانطور رو به پنجره لبخندی زد و گفت: «خبریه؟»
زن از فراموشی مرد تعجب کرد؛ ولی به روی خودش نیاورد و گفت: «هیچی! شاید امروز زینب بیاد اینجا.» و رفت تو فکر...
زن سکوت مرد را که دید خم شد طرف صورتش. او همانطور رو به حیاط خوابش برده بود. به طرف دستشویی رفت تا وضو بگیرد. صدای زنگ درآمد. آیفون را برداشت و گفت: «بله؟» بعد خندید و گفت: «تویی مادر؟چه بی خبر.»
در را باز کرد و بالای سر مرد ایستاد، وارد شدن زینب را از پنجره تماشا کرد. احساس کرد چیزی را زیر چادر پنهان کرده است. با ورود زینب به خانه هر دو کبوتر پریدند و رفتند. زینب به چشم زن، مثل یک سیب گرد میان برفها آمد. با صدای بلند سلام کرد. اما وقتی دید زن آرام جوابش را داد گفت: «ای واااای! بابا خوابه! ببخشید.» و دسته گل را به طرفش گرفت. زن دستههای نرگس را از دستش گرفت. همدیگر را در آغوش گرفتند. سرمای صورت زینب ریخت روی لبهایش. دستهای سرد او را میان دستش گرفت و گفت: «مگه قرار نبود این چند ماه آخر تنها بیرون نری؟ فکر کردم با شوهرت میای.دختر مواظب باش بارت رو سالم بذاری زمین. حالا بگو ببینم مناسبت گلها چیه؟!»
زینب گفت: «این گل از طرف تحریریه است. به خاطر متقبل شدن هزینه راه اندازی سایتمون. برای فعالیت زنهای مسلمان دنیا؛ به شیر زنی که خوشبختانه مادر بنده است.»
زن صورت زینب را با دو دستش قاب گرفت و گفت: «پس خدا رو شکر، کارتون راه افتاد.»
-بله با کمک شما.
زن دست زینب را گرفت و روی مبل نشاند و گفت: «نه عزیزم؛ به خواست خدا..»
بشین تا برات چای بریزم.
زینب از رفتن مادر به آشپزخانه استفاده کرد و از کیفش یک پاکت بیرون آورد و زیر بالش مرد گذاشت. زن برگشت و فنجان چای را داد دست دخترش.
- نصیحتت بکنم؟
زینب خندید و گفت: «حتماً.می شنوم.»
زن گفت: «زینب جان؛ مراقب باش تا تحت هیچ شرایطی وظیفه مادریات رو فراموش نکنی. نباشه آن قدر سرگرم کار به شی که افکار اجنبی ذهن بچهات رو به جای تو پرورش بده. راستی تا یادم نرفته بگو ببینم نتیجه انتخاب دو اسم چی شد؟»
زینب جرعهای از چای نوشید و گفت: «اولاً چشم. دوماً. دو اسم!! اسم سایت رو با اکثریت آرا و به احترام علاقه شما به حضرت زینب (ص) سیة العقائل گذاشتیم و اسم بچه هم چون اولین لباسی که برای سیسمونیام دوختید لباس سقائی بود، اسمش رو علی اصغر میگذاریم. چطوره؟ می پسندین.»
زن خندید و گفت: «آفرین! چه اسمهای قشنگی سیةالعقائل!! بانوی بانوان خردمند! مرحبا. اسم بچهات هم مبارکه. از این به بعد حتما آقا بزرگت صدات میزنه، ننه علی اصغر.»
هر دو زدند زیر خنده. مرد به صدایشان با سرفه از خواب بیدار شد. زینب سلام کرد و کنارش لب تخت نشست. خم شد و حین بوسیدنش تو گوشش گفت: «امرتون انجام شد بابا. گذاشتمش زیر بالشت تون.» مرد گونهاش را بوسید و دست کرد از زیر بالش پاکتی در آورد و به طرف زن گرفت و گفت: «خدمت شما. به مناسبت اولین آشناییمون.»
زن پاکت را گرفت. خندید و گفت: «میدونستم هیچ وقت فراموش نمیکنی.» پاکت را باز کرد و دو بلیط هواپیما را که دید با تعجب مقصدش را خواند. نوشته بود تهران - بغداد.
زن در حال خنده اشک در چشمش جمع شد و روی بلیط را بوسید و پرسید: «دکتر خودش به شما اجازه پرواز داد؟! یا با التماس اجازه گرفتی؟»
مرد که از شادی زن به وجد آمده بود گفت:
-خیالت راحت باشه. دکتر میخواد حق شاگردیش رو ادا کنه. خودش همراهمون میاد.
زن گفت: «این بهترین هدیه سالگرد آشنایی مونه. دکتر همراهمون باشه با خیال راحت میام تا به تنها آرزوی دنیاییم برسم.» بعد دست بلند کرد به طرف آسمان و گفت: «خدایا شکرت؛ یعنی باور کنم به پا بوس امام حسین مشرف میشم!»